دسته: علوم انسانی
داستانی فراموشی در عشق در 19 صفحه ورد قابل ویرایش
قیمت فایل فقط 3,400 تومان
داستانی فراموشی در عشق در 19 صفحه ورد قابل ویرایش
فراموشی در عشق
به نام خداوند بخشنده مهربان که زندگی بر اساس دستهای پرتوان او رقم می خورد که گاهی این حوادث تلخ و گاهی خوشایند میشود ولی اگر انسان ها کمی بر روی این حوادث تفکر کنند که چیزی جز حکمت و تقدیر او نسبت به خلایق زمین نیست این داستان کوتاه برگرفته از تقدیری که آخر آن چیزی جز خیر نیست اتفاق افتاده در این داستان با آنکه اولش چیزی جز گرفتاری و مشکل نبود ولی در آخر به خوبی تمام شده و سرنوشت دو انسان با طرز تفکر متفاوت از دو شهر مختلف به هم گره می خورد و چنین آغاز میشود که …
دختری روستازاده بود در دل کوههای سر به فلک کشیده روستایی زیبا و خرم با مردمانی مهربان و سخت کوش دختر داستان ما کسی نبود جز مهربانو که دختری با قامت بلند و رشید و سیمای زیبا که در درون او مهربانی و صفا لانه کرده بود روزی از روزهای زیبای خدا که آفتاب در آسمان نمایان شده بود مهربانو برای آوردن آب به کنار چشمه رفته بود و مشغول پر کردن کوزة آب بود که صدای پایی توجة او را به خود جلب کرد ناگهان سرش را بالا آورد و یک پسر شهری را دید که بالای سر او ایستاده آن پسر کسی نبود جز یوسف که وقتی مهربانو را دید با تعجب و از سر شوق به او سلام کرد و مهربانو هم جواب سلام او را داد یوسف از این که در این روستای دور افتاده دختری زیبا زندگی می کرد تعجب بسیار کرده بود اول اسم او را پرسید و مهربانو خود را معرفی کرد و یوسف نیز با عجله خود را معرفی کرد بعد یوسف سوال کرد که آیا شما در این ده زندگی میکنید مهربانو گفت: بله شما چطور یوسف گفت: ما در شهر زندگی می کنیم و چون من با یکی از اهالی این روستا درس می خوانم و امروز هم برای گذراندن تعطیلات او مرا به همراه خانواده اش به این روستا آورده است او از این جا خیلی برای من تعریف کرده بود ولی از دختران زیبارویی که در این ده زندگی می کنند به من چیزی نگفته بود مهربانو که عجله داشت گفت: ببخشید من باید بروم یوسف گفت میشود از شما خواهش کنم فردا به اینجا بیایی
مهربانو که تا به حال از هیچ پسر شهری خوشش نیامده بود ولی این بار یوسف نظر او را جلب کرده بود پس قبول کرد و سریع از آنجا دور شد. مهربانو گویی سالیان دراز یوسف را می شناخت ولی چنین نبود. مهربانو که به فردا فکر می کرد، نمی توانست کارهایش را درست انجام دهد غروب شده بود و پدرش با گوسفندان از صحرا برگشته و خسته و گرسنه بود. بعد از خوردن شام پدر به رختخواب رفت ولی مهربانو به آسمان نگاه می کرد گویی زمان از حرکت ایستاده بود و برای مهربانو خیلی کند می گذشت مهربانو فکر میکرد که فردا چه اتفاقی می خواهد بیفتد بالاخره شب با همه کندی اش سپری شد و صبح فرا رسید مهربانو از آب کوزه ای که آورده بود به سروصورت خود زد بعد از وضو گرفتن و خواندن نماز صبح صبحانه را آماده کرد در فکر بود که یوسف یک پسر شهری است و از نظر مالی بهتر از مهربانو بودند آیا خانواده یوسف هم مثل او فکر می کردند یا نه حال یوسف هم بهتر از مهربانو نبود او هم به فردا که آیا جواب مهربانو چه خواهد بود فکر می کرد و لحظه شماری می کرد که یک بار دیگر مهربانو را ببیند حالا دوباره به سراغ مهربانو برویم مهربانو بعد از نماز لباسی که از مادرش به یادگار مانده بود را می خواست بپوشد ولی این لباس سوراخ بود چند لحظه فکر کرد چه کار کند یا صلاح است او فردا به کنار چشمه برود یا نه.
خلاصه مدتی فکر کرد و به این نتیجه رسید که لباس مادر را تعمیر کند و بپوشد مهربانو که در زمان کودکی مادرش را از دست داده بود تنها خاطره و تنها چیزی که بوی مادرش را می داد همین لباس بود که آن را خیلی دوست داشت پس همین لباس کهنه و تمیز را پوشید این لباس کهنه گویی زیبایی مهربانو را با آن قامت بلند را زیباتر می کرد همین که با این لباس وارد حیاط شد پدر که آمادة رفتن به صحرا بود او را دید و به او نگاه می کرد و اشکی از سر شوق بر گونة پر از چین و چروکش نشست مهربانو به چهره پدر لبخندی زد و گفت : که بابا چه شده است که این طوری ذوق زده ای پدر گفت: وقتی تو را در این لباس دیدم به یاد مادرت افتادم مادرت در این دنیا بی همتا بود افسوس که زود از دنیا و از پیش ما رفت و ما را تنها گذاشت راستی دخترم چی شده که تو این لباس را پوشیدی مهربانو از فرصت استفاده کرد و گفت: دلم برای مادرم تنگ شده بود صندوق را باز کردم تا عکس مادر را ببینم این لباس را دیدم و برداشتم کمی خراب شده بود ولی آن را تعمیر کردم و حالا این چیزی شده که می بینی. پدر لبخندی زد و گفت: حالا دخترم کجا می روی مهربانو گفت: پدر جان به کنار چشمه می روم تا برای درست کردن ناهار کمی آب بیاورم.
می کرد چیزی را به یاد نمی آورد.
آن روز با تمام مشکلاتش تمام شد و یوسف همراه خانواده اش که آنها هم برایش غریبه بودند به خانه رفت چند روزی به این منوال گذشت و مادر و خواهر یوسف نهایت مراقبت را از او می کردند و او ساعتها به یک نقطه خیره می شد و به مغز خود فشار میآورد که بتواند چیزی از گذشته را به یاد آورد. ثانیه ها، دقیقه ها، ساعتها، روزها و ماهها می گذشت ولی یوسف همان طور بود که بهتر نمی شد با هیچ کس حرف نمی زد و چیزی نمی گفت : بعد از مدتی با این حال به خواب رفت و در خواب دید کنار چشمه ای ایستاده و دختری او را صدا می کرد یوسف … یوسف در همین حال یوسف ناگهان از خواب پرید و از مادرش که کنارش نشسته بود سوال کرد اسم من چیست و آیا شما که می گوئید مادر من هستید از گذشته من چیزی می دانید مادر گفت: بله تو پسر من هستی و یک آلبوم عکس آورد که در تمام عکسها در کنار مادر و پدر و خواهرش یوسف نیز حاضر بود او تمام حرفهای این زن را باور کرد مادر در جوابش گفت: من فقط می توانم به تو بگویم که روزی که این اتفاق برای تو افتاد تو آنروز خیلی خوشحال بودی و صبح زود بیدار شده و به سرو وضع ات می رسیدی من هم هر چقدر از تو سوال کردم که چرا عجله می کنی تو جواب سر بالا به من دادی و بعد از خانه بیرون رفتی و بعد از چند ساعت آن آقا آمد و گفت: برای تو چه اتفاقی افتاده این حرفهای مادر یوسف را چند لحظه به فکر فرو برد و به مغز خود فشار آورد که آن روز قرار بود چه کسی را ببیند که مادر به رفتار او مشکوک شده بود ولی چیزی به ذهنش نرسید قرار شد او را برای درمان بهتر پیش یک پزشک متخصص ببرند فردای آن روز همه آماده شدند تا با یوسف پیش پزشک بروند وقتی به بیمارستان رسیدند و به اتاق دکتر رفتند دکتر با دیدن عکسهای مغز یوسف و عکس هایی که با دستگاه پیشرفته گرفته بودند گفت: پسر شما قابل درمان است به شرط آنکه او در یک مکان خوش آب و هوا چون هوای پاک روی مغز و ذهن آدمی تأثیر می گذارد مدتی دور از هیاهوی شهر زندگی کند تا کم کم حافظة خود را به دست آورد خانواده یوسف از این خبر خوشحال شدند و قرار شد او را به همان روستایی که برای تعطیلات پیش دوست یوسف رفته بودند ببرند و خواهرش یگانه او را هر روز در این هوا به بیرون ببرد و یگانه هر روز صبح او را با صندلی چرخ دار (ویلچر) به گردش ببرد.
قیمت فایل فقط 3,400 تومان